۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

قصه زندگی بهروز وثوقی-2

 

قد بلند او بهمراه علاقه اش به


ورزش از او یک محصل ورزشکار ساخته است .

در دبیرستان بابک کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه است و

قد بلند او بهمراه علاقه اش به

ورزش از او یک محصل ورزشکار ساخته است .

در دبیرستان بابک کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه است و بعد از ظهرها با

تیم تمرین می کند ، دیوار به دیوار دبیرستان بابک یک مدرسه دخترانه

است . روزی بعد از تعطیلی مدرسه هنگام تمرین توپ را به سمت حلقه

پرتاب می کند اما توپ برایش نقشه ای دارد و جای حلقه از پنجره یکی

از کلاس های مدرسه دخترانه به داخل می افتد ، مدرسه دخترانه نیز

تعطیل شده ، دوستانش به او می گویند : حالا که تو توپ را سوت کردی

باید خودت هم بروی بیاری!
او به در مدرسه دخترانه می رود - با لباس ورزشی و شورت ورزشی-

خیس عرق و نفس نفس زنان . فراش پیر مدرسه به او اجازه نمی دهد که

وارد مدرسه دخترانه شود ، بهروز خواهش می کند و می گوید که مدرسه

تعطیل است و الان کسی در مدرسه نیست و بالاخره فراش مدرسه به او

می گوید : برو زود بردار و بیا ! دفعه آخرت هم باشد ...

بهروز نفس زنان پله ها را بالا میرود .. در کلاس را که باز می کند

متوجه می شود دو دختر در کلاس مشغول درس خواندن هستند ، خجالت

می کشد ، سرش را پایین می اندازد و میرود که توپ را بردارد ، دخترها

با دیدن بهروز با آن سر و وضع خنده شان می گیرد و بالاخره یکی شان به

خنده می افتد .

صدای خنده دختر در گوش بهروز می پیچد سرش را که بالا می آورد و به

چشمان دختر که نگاه می کند دلش می لرزد ، چشمان سیاه دختر او را

مجذوب می کند ، با عجله توپ را بر می دارد و از پله ها پایین می آید اما

دلش را در همان کلاس جا گذاشته است .

کاپیتان تیم بسکتبال مدرسه عوض اینکه توپ را به سبد بیاندازد آنرا از پنجره

به داخل کلاسی که دختر درآن درس میخواند می اندازد،دیگر رگ خواب فراش مدرسه

را پیدا کرده و از این طریق هر روز معشوق خود را میبیند

فردا برای اینکه دختر راببیند زودتر از موقع جلوی مدرسه می ایستد

همین که دختر را میبیند دختر به او لبخندی میزند وبه طرف مدرسه قدم تندنر

میکند.

فردا وفرداهای دیگر میرسند تا اینکه بهروز کاغذی را به دست دختر میدهد

دخترک در کلاس کاغذ مچاله شده را میگشاید،فردا دم غروب میدان رشدیه

فردای آنروزدر یک زمستان سرد دختر در حالیکه دستمالی جلوی بینی اش

گرفته سر قرار میآید.

باهم راه می افتند ،بهروز نمیداند چه بگوید ولی کلمات با پرسیدن اسم دختر

بصورت ناخواسته بر زبانش جاری میشود،*هما*

چهره هما را توی تاریکی درست نمیدید تا اینکه به یک تیر چراغ برق رسیدند و..

*با این که 16سال بیشتر نداشتم ولی یکدفعه رو به هما کردم و گفتم میذاری ببوسمت؟

هیچ نگفت، سریع بوسیدمش*

بیشتر موقعها هم دوچرخه احمد سید علی رو میگرفتم،از قضا احمد هم با

دختری دوست شده بود که هم محلی هما بود واز این طریق پیامها رد و بدل میشد

مدتی این ملاقاتها ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتیم مکان ملاقاتمان دکه روزنامه فروشی

سرکوچه ای که خانه پدر هما بود باشد،هرشب به بهانه روزنامه یا مجله

در حالیکه نگاهمان به مجله یا روزنامه ها بود باهم صحبت میکردیم تا اینکه،

یکشب در حالیکه چشمانش قرمز شده بود گفت *این آخرین ملاقاته گفتم چرا؟

گفت پدرم گفته ترک تحصیل کنم برای اینکه قول تورو به یکی از فامیلها دادم*

افتان ولرزان به طرف خانه راه افتادم

احمد سیدعلی بعدا گفت وقتی عروس و داماد رو به خونه پدر عروس آوردند

هما از همیشه قشنگتر شده بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر