۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

قصه زندگی بهروز وثوقی -5


 درامتحان وزارت دارایی شرکت کرده و منتظر جواب است از آن دوران هم

خاطره ای نقل می کند ، خاطره ای که باز هم با درگیری او همراه است :

(( در تهران بیکار و علاف بودم می گشتم و منتظر جواب امتحان وزارت

دارایی بودم ، هر روز صبح اتوبوس سرویس اداره می آمد نزدیک خانه مان

و من که منتظر بودم سوار می شدم و همراه کارمندان دیگر می رفتم به

وزارتخانه ... یک روز صبح مثل همیشه سر کوچه ایستاده بودم و منتظر

اتوبوس . به عادت همیشه سیگاری روشن کردم . پاسبانی از اون طرف

خیابون اومد رو در روی من گفت : مگر تو نمیدونی که ماه مبارک رمضان

است ؟ خجالت نمی کشی  داری تو خیابون سیگار دود می کنی ؟ تظاهر به

روزه خواری می کنی ؟

من هم که کسل بودم و دل و دماغ و حال و حوصله نداشتم گفتم : به تو چه

مربوطه ؟ پاسبان بهش برخورد و گفت : بمن چه مربوطه ؟ من مامور دولتم

و دشنام داد . منم جوابش را دادم و دست به یقه شدیم .

- آقا ما رو برداشت برد کلانتری که نزدیک همون جا بود به افسر نگهبان

گفت که این بمن فحش داده و من رو کتک زده و نمیدونم پاگونم رو کنده و

از اینجور کولی بازی ها .. کار بیخ پیدا کرد و می خواستند بندازنم زندان!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر