قصه زندگی بهروز وثوقی -5
درامتحان وزارت دارایی شرکت کرده و منتظر جواب است از آن دوران هم
خاطره ای نقل می کند ، خاطره ای که باز هم با درگیری او همراه است :
(( در تهران بیکار و علاف بودم می گشتم و منتظر جواب امتحان وزارت
دارایی بودم ، هر روز صبح اتوبوس سرویس اداره می آمد نزدیک خانه مان
و من که منتظر بودم سوار می شدم و همراه کارمندان دیگر می رفتم به
وزارتخانه ... یک روز صبح مثل همیشه سر کوچه ایستاده بودم و منتظر
اتوبوس . به عادت همیشه سیگاری روشن کردم . پاسبانی از اون طرف
خیابون اومد رو در روی من گفت : مگر تو نمیدونی که ماه مبارک رمضان
است ؟ خجالت نمی کشی داری تو خیابون سیگار دود می کنی ؟ تظاهر به
روزه خواری می کنی ؟
من هم که کسل بودم و دل و دماغ و حال و حوصله نداشتم گفتم : به تو چه
مربوطه ؟ پاسبان بهش برخورد و گفت : بمن چه مربوطه ؟ من مامور دولتم
و دشنام داد . منم جوابش را دادم و دست به یقه شدیم .
- آقا ما رو برداشت برد کلانتری که نزدیک همون جا بود به افسر نگهبان
گفت که این بمن فحش داده و من رو کتک زده و نمیدونم پاگونم رو کنده و
از اینجور کولی بازی ها .. کار بیخ پیدا کرد و می خواستند بندازنم زندان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر