عشق دیگری در دل بهروز جوان شکل می گرفت ....
سینــــــــــما ...
بهروز به سینما می رفت و وسوسه ی تصویر و صدا او را لحظه ای آرام
نمی گذاشت . خودش می گوید : آن روزها دیدن ناصر ملک مطیعی بر پرده
سینما مرا مجذوب می کرد ، علاقه من به سینما با دیدن بازی ناصر بود آن
روزها آرزو داشتم که او را یکبارهم شده از نزدیک ببینم .
اولین تجربه ی بازیگریش بر می گردد به زمان فارغ التحصیلیش در مدرسه
خودش در کتاب خاطراتش اینگونه روایت می کند :
(( .... آن زمان رسم بود که در جشن پایان تحصیلی مدرسه ها ، به کمک
انجمن خانه و مدرسه و مدیر و ناظم و معلم ها ، مراسمی بر پا می شد و
نمایشی هم بر صحنه می رفت . والدین دانش آموزان دعوت می شدند
می آمدند ،بلیتی می خریدند ، به تماشای مراسم و تئاتر می نشستند و
بچه هایشان را تشویق می کردند ...
در آن نمایش قرار شد من ( بهروز وثوقی ) نقش یک کارآگاه خصوصی
را بازی کنم و کارآگاه دستیاری دارد که نقش او را دوست قدیمی و هم
شاگردیم " احمد سید علی " بر عهده گرفت .در پرده دوم باید وارد صحنه
می شدیم و قاتل را دستگیر می کردیم ...آن وقت ها گویا عقیده بر این بود
که کارآگاه جماعت باید خط ریشش ( پا زلفی ) شان خیلی پایین باشد .
( شاید در فیلم های خارجی دیده بودند ) . گروه تئاتر مدرسه نه گریمور
داشت نه وسائل گریم . بر و بچه ها مقداری مو را با سریش چسباندن
به سر و صورت من و سید علی ، که با رنگ موی ما فرق داشت ، مثلاً
قهوه ای بود یا بور! ...
کارآگاه همراه دستیارش وارد صحنه می شود ، با ژست مخصوص و
کلاه شاپو بر سر و اسلحه در دست ...
- دل توی دلم نبود ، اولین بار بود که در عمرم پای می گذاشتم روی صحنه
جلوی آنهمه آدم که نشسته بودند و خیره شده بودند بمن!
آن ریخت و قیافه مضحک ، موی دو رنگ و ژست کارآگاه مآبانه ی
تماشاچیان را به خنده انداخت . من که دیگر انتظار خنده تماشاچیان را
نداشتم دستپاچه شدم .
باید اسلحه را می گرفتم سمت قاتل و می گفتم : دست ها بالا! بی حرکت!
و گرنه شلیک می کنم !
چنان هول شده بودم که گفتم : دست ها بالا! والا بی حرکت!
تماشاچیان از خنده روده بر شد و معلوم نشد نمایش چگونه تمام شد .
- خیلی ناراحت شدم ....خیلی خیلی اذیت شدم.
پرده را که انداختند ، همکلاسی ها و دوستان که متوجه ناراحتی من شده
بودند آمدند دور و برم را گرفتند و دلداریم دادند که : مهم نیست ..تئاتر دیگه
ما هم که هنرپیشه نیستیم دانش آموزیم .. همه این رو میدونند و از ما توقعی
نیست .... و از این جور حرف ها.
دوستان می خواستند من رو همراه خودشون ببرند که ناراحتیم فراموش بشه
و هر چی هم اصرا کردند من نپذیرفتم و گفتم : می خوام تنها باشم .. میرم
خونه .))
از راست به چپ کوزه کنانی بهروز وثوقی احمد سید علی درنمایشنامه مدرسه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر