۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

قصه زندگی بهروز وثوقی -3


عشق دیگری در دل بهروز جوان شکل می گرفت .... 

سینــــــــــما ...


بهروز به سینما می رفت و وسوسه ی تصویر و صدا او را لحظه ای آرام

نمی گذاشت . خودش می گوید : آن روزها دیدن ناصر ملک مطیعی بر پرده

سینما مرا مجذوب می کرد ، علاقه من به سینما با دیدن بازی ناصر بود آن

روزها آرزو داشتم که او را یکبارهم شده از نزدیک ببینم .

اولین تجربه ی بازیگریش بر می گردد به زمان فارغ التحصیلیش در مدرسه

خودش در کتاب خاطراتش اینگونه روایت می کند :

(( .... آن زمان رسم بود که در جشن پایان تحصیلی مدرسه ها ، به کمک

انجمن خانه و مدرسه و مدیر و ناظم و معلم ها ، مراسمی بر پا می شد و

نمایشی هم بر صحنه می رفت . والدین دانش آموزان دعوت می شدند

می آمدند ،‌بلیتی می خریدند ، به تماشای مراسم و تئاتر می نشستند و

بچه هایشان را تشویق می کردند ...

در آن نمایش قرار شد من ( بهروز وثوقی ) نقش یک کارآگاه خصوصی

را بازی کنم و کارآگاه دستیاری دارد که نقش او را دوست قدیمی و هم

شاگردیم " احمد سید علی " بر عهده گرفت .در پرده دوم باید وارد صحنه

می شدیم و قاتل را دستگیر می کردیم ...آن وقت ها گویا عقیده بر این بود

که کارآگاه جماعت باید خط ریشش ( پا زلفی ) شان خیلی پایین باشد .

( شاید در فیلم های خارجی دیده بودند ) . گروه تئاتر مدرسه نه گریمور

داشت نه وسائل گریم . بر و بچه ها مقداری مو را با سریش چسباندن

به سر و صورت من و سید علی ، که با رنگ موی ما فرق داشت ، مثلاً

قهوه ای بود یا بور! ...

کارآگاه همراه دستیارش وارد صحنه می شود ، با ژست مخصوص و

کلاه شاپو بر سر و اسلحه در دست ...

 - دل توی دلم نبود ،‌ اولین بار بود که در عمرم پای می گذاشتم روی صحنه

جلوی آنهمه آدم که نشسته بودند و خیره شده بودند بمن!

آن ریخت و قیافه مضحک ، موی دو رنگ و ژست کارآگاه مآبانه ی

تماشاچیان را به خنده انداخت . من که دیگر انتظار خنده تماشاچیان را

نداشتم دستپاچه شدم .

باید اسلحه را می گرفتم سمت قاتل و می گفتم : دست ها بالا! بی حرکت!

و گرنه شلیک می کنم !

چنان هول شده بودم که گفتم : دست ها بالا! والا بی حرکت!

تماشاچیان از خنده روده بر شد و معلوم نشد نمایش چگونه تمام شد .

- خیلی ناراحت شدم ....خیلی خیلی اذیت شدم.

پرده را که انداختند ، همکلاسی ها و دوستان که متوجه ناراحتی من شده

بودند آمدند دور و برم را گرفتند و دلداریم دادند که : مهم نیست ..تئاتر دیگه

ما هم که هنرپیشه نیستیم دانش آموزیم .. همه این رو میدونند و از ما توقعی

نیست .... و از این جور حرف ها.

دوستان می خواستند من رو همراه خودشون ببرند که ناراحتیم فراموش بشه

و هر چی هم اصرا کردند من نپذیرفتم و گفتم : می خوام تنها باشم .. میرم

خونه .))

از راست به چپ  کوزه کنانی  بهروز وثوقی احمد سید علی درنمایشنامه مدرسه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر