۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

مهستی - آنکه دلم را

آن که دلم را

برده خدایا

زندگیم را

کرده تبه

کو؟

آن که دلم را

برده خدایا

زندگیم را

کرده تبه

کو؟

همنفسم کو؟

آن که نگاهش

روز من از غم

کرده سیه کو؟


بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من

عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من

شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته

سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته

هر زمان آید به یادم دیده مست تو

گریم از بخت بد خود نالم از دست تو


بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من

عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من

شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته

سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته

هر زمان آید به یادم دیده مست تو

گریم از بخت بد خود نالم از دست تو


رخت سحر نو دمیده من

فروغ رخت نور دیده من

برخیز و بیا ای امید دلم شام من سپری کن

تویی که به دل نقش غم زده ای

چو غنچه گره بر دلم زده ای

بر خسته دلان چون نسیم سحر یک نفس گذری کن

هر کجا گذری زیر پا نظری کن


بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من

عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من

شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته

سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته

هر زمان آید به یادم دیده مست تو

گریم از بخت بد خود نالم از دست تو


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر